[فعل]

to run into

/rʌn ˈɪntu/
فعل گذرا
[گذشته: ran into] [گذشته: ran into] [گذشته کامل: run into]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 خوردن به تصادف کردن، برخورد کردن، زدن به

to run into something
به چیزی خوردن
  • He lost control of the car and ran into a tree.
    او کنترلش را از دست داد و به یک درخت خورد.
to run into danger/trouble/difficulties
به خطر/دردسر/مشکل خوردن

2 اتفاقی کسی را دیدن اتفاقی به کسی برخوردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: برخوردن روبرو شدن
informal
مترادف و متضاد bump into someone
to run into somebody
اتفاقی کسی را دیدن
  • I ran into Harry on the train.
    من اتفاقی در قطار "هری" را دیدم.

3 رسیدن به (مبلغ خاصی)

  • 1.Her income runs into millions of pounds.
    1. درآمد او به میلیون‌ها پوند می‌رسد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان