Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . سکنی گزیدن
2 . تصمیم گرفتن
3 . نشستن
4 . تسویه کردن
5 . حل و فصل کردن
6 . توافق کردن
7 . استعمار کردن
8 . تسکین دادن
9 . نشست کردن (ساختمان یا زمین)
10 . گذاشتن
11 . دربرگرفتن
12 . چشمان/نگاه کسی به کسی/چیزی خیره شدن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to settle
/ˈsɛtəl/
فعل ناگذر
[گذشته: settled]
[گذشته: settled]
[گذشته کامل: settled]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
سکنی گزیدن
اقامت کردن، ساکن شدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اسکان گرفتن
اسکان یافتن
مترادف و متضاد
make one's home
set up home
to settle in someplace
در جایی سکنی گزیدن/ساکن شدن
1. After decades of desert life, they settled in the mountains.
1. بعد از چندین دهه زندگی بیابانی، آنها در کوهستان سکنی گزیدند.
2. After they got married, they settled in Brooklyn.
2. آنها بعد از اینکه ازدواج کردند، در "بروکلین" شدند.
3. People arriving from the south settled in California.
3. افرادی که از جنوب آمدند، در کالیفرنیا سکنی گزیدند.
2
تصمیم گرفتن
مشخص کردن، مقرر کردن، قطعی کردن
مترادف و متضاد
arrange
decide
determine
1.They haven't yet settled when the wedding is going to be.
1. آنها هنوز تصمیم نگرفتهاند که عروسی چه زمانی خواهد بود.
to be settled
مشخص/مقرر/قطعی شدن
1. Good, that's settled, then.
1. خوب است، پس مشخص شد.
2. It's all settled—we're leaving on the nine o'clock flight.
2. همهچیز مشخص شد؛ ما با پرواز ساعت 9 خواهیم رفت.
3. Nothing’s settled yet.
3. هنوز هیچ چیزی مشخص نیست.
4. Right, that's settled. We're going to Spain.
4. خیلی خب، قطعی شد. ما به اسپانیا خواهیم رفت.
to settle something
چیزی را مشخص/قطعی کردن
Bob will be there? That settles it. I'm not coming.
"باب" آنجا خواهد بود؟ این مشخص [قطعی] میکند. من نمیآیم.
It is settled that…
مقرر/مشخص است که ...
It's been settled that we leave on the nine o'clock flight.
مقرر [مشخص] شده است که ما با پرواز ساعت 9 خواهیم رفت.
3
نشستن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
نشستن
نشست کردن
مترادف و متضاد
come to rest
sit down
1.I don't think the snow will settle.
1. فکر نمیکنم برف بنشیند.
to settle on something
روی چیزی نشستن
1. A disapproving frown settled on her face.
1. اخمی مخالفتآمیز روی چهرهاش نشست [او با مخالفت اخم کرد].
2. A fly kept trying to settle on his face.
2. یک مگس مدام سعی میکرد روی صورت او بنشیند.
3. Snow settled on the roofs.
3. برف روی بامها نشسته بود.
4. The house had been empty for years, and dust had settled on all the surfaces.
4. آن خانه سالها خالی بود و گردوخاک روی تمام سطوح نشسته بود.
5. Two birds settled on the fence.
5. دو پرنده روی حصار نشستند.
to settle oneself (+ adv./prep.)
نشستن [لمیدن]
He settled himself comfortably in his usual chair.
او بهآسودگی روی صندلی همیشگیاش نشست.
to settle back (+ adv./prep.)
نشستن [لمیدن]
Ellie settled back in her seat.
"الی" روی صندلیاش نشست [لم داد].
4
تسویه کردن
تسویهحساب کردن، پرداخت کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
صفر کردن
مترادف و متضاد
clear
pay
settle up
to settle something
چیزی را تسویه کردن
1. Have you settled your bills?
1. آیا صورتحسابهایت را تسویه کردهای؟
2. Please settle your bill before leaving the hotel.
2. لطفاً صورتحسابتان را قبل از ترک هتل تسویه کنید.
to settle (up) with somebody
با کسی تسویهحساب/تسویه کردن
Let me settle with you for the meal.
اجازه بده بابت پول غذا با تو تسویهحساب کنم.
5
حل و فصل کردن
فیصله دادن، پایان دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
رفع کردن
فیصله دادن
مترادف و متضاد
resolve
solve
sort out
prolong
to settle a dispute/an argument/a matter ...
یک مشاجره/جروبحث/مسئله و... را حل و فصل کردن/به مشاجره/جروبحث/مسئله و... فیصله دادن
The unions have settled their year-long dispute with Hollywood producers.
اتحادیهها، به مشاجره یک ساله خود با تولیدکنندگان هالیوودی فیصله دادهاند.
to settle one's differences (with somebody)
اختلافات خود (با کسی) را حل و فصل کردن [کنار گذاشتن]
It's time you settled your differences with your father.
وقتش است که اختلافاتت با پدرت را حل و فصل کنی.
to settle a lawsuit/case
دادخواهی/پروندهای را حل و فصل کردن
The city will pay $875,000 to settle the lawsuit.
آن شهر برای حل و فصل کردن آن دادخواهی 875 هزار دلار پرداخت خواهد کرد.
6
توافق کردن
مصالحه کردن
مترادف و متضاد
compromise
reach an agreement
1.There is pressure on the unions to settle.
1. بر روی اتحادیهها برای مصالحهکردن فشار است.
to settle out of court
خارج از دادگاه به توافق رسیدن
The company has agreed to settle out of court.
آن شرکت پذیرفته است که خارج از دادگاه به توافق برسد.
7
استعمار کردن
مترادف و متضاد
colonize
to be settled + adv./prep.
جایی استعمار شدن
1. This region was settled by the Dutch in the nineteenth century.
1. این منطقه در قرن نوزدهم توسط هلندیها استعمار شد.
2. This territory was settled in the mid-1850s by German immigrants.
2. این سرزمین در اواسط دهه 50 سده 19 توسط مهاجران آلمانی استعمار شد.
8
تسکین دادن
آرام کردن، تسکین یافتن، آرام شدن، ساکت شدن
مترادف و متضاد
calm
calm down
relax
soothe
agitate
disturb
1.I'm waiting for my nerves to settle.
1. منتظرم تا اعصابم آرام شود.
to settle somebody/something
کسی/چیزی را آرام کردن/تسکین دادن
1. I took a pill to help settle my nerves.
1. یک قرص خوردم تا به آرام کردن اعصابم کمک کند.
2. This should settle your stomach.
2. این باید شکمت را تسکین دهد [آرام کند].
9
نشست کردن (ساختمان یا زمین)
فرو رفتن، بهآرامی غرق شدن (کشتی)، تهنشین شدن
مترادف و متضاد
sink
sink down
1.The crack in the wall is caused by the ground settling.
1. ترک دیوار حاصل نشست کردن زمین است.
2.The craft was settling nose-down in the water.
2. آن ناو داشت از جلو بهآرامی در آب فرو میرفت [غرق میشد]
3.They listened to the soft ticking and creaking as the house settled.
3. درحالی که خانه نشست کرد، آنها به صدای تیکتیک و غژغژ ملایم گوش دادند.
10
گذاشتن
قرار دادن
مترادف و متضاد
put
to settle somebody/something + adv./prep.
کسی/چیزی را گذاشتن/قرار دادن
1. A nurse settled the old man into a chair.
1. یک پرستار آن پیرمرد را روی یک صندلی گذاشت.
2. I settled her on the sofa and put a blanket over her.
2. او را روی مبل قرار دادم و رویش پتو انداختم.
3. She settled the blanket around her knees.
3. او پتو را دور زانوهایش گذاشت [کشید].
11
دربرگرفتن
فراگرفتن، حکمفرما شدن
to settle over/on somebody/something
کسی/چیزی را فراگرفتن
1. An uneasy silence settled over the room.
1. سکوتی پراضطراب اتاق را فراگرفت.
2. Depression settled over her like a heavy black cloud.
2. افسردگی مانند ابری سیاه و تیره او را فراگرفت.
[عبارت]
somebody’s eyes/gaze settles on somebody/something
/sˈʌmbɑːdiz ˈaɪz slˈæʃ ɡˈeɪz sˈɛɾəlz ˌɑːn sˈʌmbɑːdi slˈæʃ sˈʌmθɪŋ/
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
چشمان/نگاه کسی به کسی/چیزی خیره شدن
1.Her eyes settled on a door, and she wondered what was on the other side of it.
1. چشمانش به دری خیره شد و او فکر کرد [کنجکاو بود] که چه چیزی در آن طرفش است.
2.His gaze settled on her face.
2. نگاهش به چهره او خیره شد.
تصاویر
کلمات نزدیک
setting
setter
settee
sett
seth
settle a disagreement
settle down
settle for
settle in
settle on
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان