[اسم]

smack

/smæk/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 هروئین

smack addicts
معتادان هروئین

2 سیلی درگوشی، ضربه (معمولا با کف دست)

  • 1.She gave her son a smack.
    1. او به پسرش سیلی زد.

3 اسمک (قایق بادبانی تک‌دکله) قایق ماهیگیری کوچک

[فعل]

to smack

/smæk/
فعل گذرا
[گذشته: smacked] [گذشته: smacked] [گذشته کامل: smacked]

4 کتک زدن (با کف دست)

  • 1.I would never smack my children.
    1. من هیچوقت بچه‌هایم را کتک نمی‌زنم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان