[فعل]

to stumble

/ˈstʌmbl/
فعل ناگذر
[گذشته: stumbled] [گذشته: stumbled] [گذشته کامل: stumbled]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 سکندری خوردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: سکندری خوردن لغزیدن
مترادف و متضاد trip
  • 1.The child stumbled and fell.
    1. بچه سکندری خورد و به زمین افتاد.

2 تپق زدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تپق زدن
  • 1.When the poet stumbled over a line in the middle of a poem, someone in the audience corrected him.
    1. وقتی شاعر در هنگام بیان یک بیت در وسط شعر تپق زد، یک نفر از حضار او را تصحیح کرد.

3 خطا کردن اشتباه کردن، با مشکل یا دشواری مواجه شدن

4 تلوتلو خوردن

مترادف و متضاد stagger
  • 1.He stumbled upstairs and into bed.
    1. او تلوتلو خوران به طبقه بالا رفت و روی تخت افتاد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان