[اسم]

tip

/tɪp/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 راهنمایی نکته، نصیحت

معادل ها در دیکشنری فارسی: نصیحت
مترادف و متضاد advice counsel hint suggestion
tip on/for doing something
راهنمایی درباره/برای انجام کاری
  • 1. Here are some handy tips for buying a computer.
    1. این‌ها راهنمایی‌هایی مفید برای خرید کامپیوتر هستند.
  • 2. She gave me a useful tip for growing tomatoes.
    2. او راهنمایی مفیدی برای پرورش گوجه‌فرنگی به من کرد.
tip on/for something
راهنمایی درباره/برای چیزی
  • We need some useful tips on how to save money.
    ما راهنمایی‌هایی مفید درباره چگونه پول جمع کردن نیاز داریم.
to give somebody a tip
به کسی راهنمایی دادن/کسی را راهنمایی کردن
  • He gave me some tips on how to improve my game.
    او درباره چگونگی بهبود دادن بازیم به من چندین راهنمایی داد.
to follow a tip
از نکته‌ای پیروی کردن
  • To keep your bike in good condition, follow these simple tips.
    برای اینکه دوچرخه‌ات را در وضعیت خوب نگه داری، از این نکات ساده پیروی کن.
safety tips
نکات ایمنی
  • Ensure the safety of your family with a few simple safety tips from the Fire Service.
    از ایمنی خانواده‌تان با چندین نکته ایمنی ساده سازمان آتش‌نشانی اطمینان حاصل کنید.

2 انعام

معادل ها در دیکشنری فارسی: انعام
مترادف و متضاد gratuity
to leave a tip
انعام گذاشتن
  • Have you left a tip for the waiter?
    برای پیشخدمت انعام گذاشته‌ای؟
to give somebody a (large/generous/big) tip
به کسی انعام (زیاد/سخاوتمندانه/بزرگ) دادن
  • He gave the waiter a generous tip.
    او به پیشخدمت یک انعام سخاوتمندانه داد.

3 نوک سر، رأس

معادل ها در دیکشنری فارسی: تک نوک
مترادف و متضاد cap end point
the tip of something
نوک/رأس چیزی
  • 1. He kissed the tip of her nose.
    1. او نوک بینی او را بوسید.
  • 2. He stuck one of these on the tip of a pencil.
    2. او یکی از این‌ها را نوک مدادی قرار داد.
  • 3. It's on the tip of my tongue.
    3. نوک زبانم است.
  • 4. The tips of your fingers are dirty.
    4. نوک انگشتانت کثیف هستند.
  • 5. We took a bus to the northern tip of the island.
    5. ما با اتوبوس به رأس شمالی آن جزیره رفتیم.
rubber/felt tip
نوک/سر لاستیکی/نمدی
  • He has a walking stick with a rubber tip.
    او عصایی با سر لاستیکی دارد.

4 اطلاع محرمانه گزارش محرمانه، هشدار پنهانی

مترادف و متضاد secret information secret warning
  • 1.Acting on a tip, the police were able to find and arrest Upton.
    1. با اقدام بر اساس یک اطلاع محرمانه، پلیس قادر به پیدا کردن و دستگیری "آپتون" بود.
  • 2.The man was arrested after an anonymous tip.
    2. آن مرد پس از یک گزارش محرمانه ناشناس، دستگیر شد.
hot tip
اطلاعات/پیش‌بینی موثق (معمولاً مسابقه اسب‌سواری)
  • Barry had a hot tip.
    "بری" اطلاعات موثقی داشت.
[فعل]

to tip

/tɪp/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: tipped] [گذشته: tipped] [گذشته کامل: tipped]

5 انعام دادن

معادل ها در دیکشنری فارسی: انعام دادن
مترادف و متضاد give a tip to reward
  • 1.Americans were always welcome because they tended to tip heavily.
    1. از آمریکایی‌ها همیشه استقبال می‌شد چون آن‌ها تمایل داشتند زیاد انعام دهند.
to tip somebody
به کسی انعام دادن
  • Did you remember to tip the waiter?
    یادت ماند به پیشخدمت انعام دهی؟
to tip somebody something
به کسی مبلغی انعام دادن
  • She tipped the porter a dollar.
    او به باربر یک دلار انعام داد.

6 کج کردن واژگون کردن، خم کردن، کج شدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: کج کردن
مترادف و متضاد lean tilt turn over level
to tip something (+ adv./prep.)
چیزی را کج/خم کردن
  • 1. Don't tip your chair.
    1. صندلی‌ات را کج نکن.
  • 2. He tipped the wheelbarrow on its side.
    2. او فرغون را به پهلو کج کرد.
  • 3. She tipped her head back and laughed loudly.
    3. او سرش را به عقب کج [خم] کرد و بلند خندید.
to tip (+ adv./prep.)
کج/خم شدن (به طرفی)
  • 1. The boat tipped to one side.
    1. قایق به یک طرف کج شد.
  • 2. The seat tips forward to allow passengers into the back.
    2. صندلی به جلو خم می‌شود تا به مسافران اجازه دهد که به عقب وارد شوند.
to tip somebody + adv./prep.
کسی را واژگون کردن [انداختن]
  • The bus stopped abruptly, nearly tipping me out of my seat.
    اتوبوس ناگهان توقف کرد، نزدیک بود مرا از صندلی‌ام واژگون کند [به زمین بیندازد].

7 ریختن برگرداندن و خالی کردن، خالی کردن

مترادف و متضاد empty pour unload
to tip something (+ adv./prep.)
چیزی را (در چیزی/جایی و ...) ریختن
  • 1. Ben tipped the contents of the drawer onto the table.
    1. "بن" محتویات کشو را روی میز ریخت.
  • 2. She opened a can of beans and tipped them into a bowl.
    2. او یک کنسرو لوبیا باز کرد و آن را در کاسه‌ای ریخت [برگرداند و خالی کرد].
  • 3. She tipped the dirty water down the drain.
    3. او آب کثیف را لوله [چاه] فاضلاب ریخت.

8 (به‌طور جزئی) لمس کردن آرام ضربه زدن، با ضربه آرام به چیزی زدن

مترادف و متضاد strike lightly tap touch
to tip something + adv./prep
چیزی را لمس کردن/به چیزی ضربه زدن/با ضربه آرام به چیزی زدن
  • 1. I tipped his hoof with the handle of a knife.
    1. سمش را با دسته چاقو لمس کردم.
  • 2. The forward just managed to tip the ball into the net.
    2. مهاجم فقط توانست با ضربه‌ای آرام توپ را به تور بزند.

9 (نوک چیزی را) پوشاندن

مترادف و متضاد cap cover top
to be tipped with something
نوک چیزی با/از چیزی پوشیده بودن
  • 1. The mountains are tipped with snow.
    1. نوک کوه‌ها پوشیده از برف هستند.
  • 2. The wings are tipped with yellow.
    2. نوک بال‌ها از رنگ زرد پوشیده هستند [زردرنگ هستند].

10 پیش‌بینی کردن

مترادف و متضاد predict
to be tipped to do something
پیش‌بینی شدن انجام کاری (توسط کسی)
  • The actor is tipped to win an Oscar for his performance.
    پیش‌بینی می‌شود که آن بازیگر برای بازی‌اش [ایفای نقشش] برنده یک اسکار شود.
to be tipped for/as something
برای/به‌عنوان چیزی پیش‌بینی شدن
  • 1. He’s tipped as a future world champion.
    1. او به‌عنوان قهرمان آتی جهان پیش‌بینی می‌شود.
  • 2. The senator has been tipped by many as a future president.
    2. توسط افراد بسیاری آن سناتور به‌عنوان رئیس‌جمهور آتی پیش‌بینی شده‌است.
widely/strongly/hotly tipped
به‌طور گسترده/قویاً/به‌شدت پیش‌بینی شدن
  • He had been widely tipped to get the new post of deputy director.
    به‌طور گسترده‌ای پیش‌بینی شده بود که او پست جدید نایب رئیس را به‌دست آورد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان