Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . مشکل
2 . زحمت
3 . مشوش کردن
4 . مزاحم شدن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
trouble
/ˈtrʌbl/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
مشکل
دردسر
معادل ها در دیکشنری فارسی:
خنس
دردسر
هچل
نگرانی
مخمصه
غایله
گرفتاری
مترادف و متضاد
difficulty
problem
1.I'd like to go to the party, but the trouble is my parents won't let me.
1. من دوست دارم به مهمانی بروم ولی مشکل این است که والدینم اجازه نمیدهند.
to have trouble doing something
مشکل داشتن
1. Parents often have trouble finding restaurants that welcome young children.
1. والدین اغلب در پیداکردن رستورانهایی که بچههای کوچک را میپذیرند، مشکل دارند.
2. We have trouble getting staff.
2. ما در پیداکردن خدمه مشکل داریم.
to have trouble with something
با چیزی مشکل/دردسر داشتن
1. The form was terribly complicated and I had a lot of trouble with it.
1. آن پرسشنامه خیلی پیچیده بود و من مشکلات زیادی با آن داشتم.
2. We've never had much trouble with vandals around here.
2. ما هیچوقت در این حوالی دردسر زیادی با خرابکارها نداشتهایم.
to make trouble for somebody
برای کسی دردسر درست کردن
He could make trouble for me if he wanted to.
او اگر میخواست میتوانست برای من دردسر درست کند.
to be in trouble
در دردسر بودن
She'll be in big trouble if she's late again.
او در دردسر بزرگی خواهد بود، اگر دوباره دیر کند.
to run into/get into trouble
به مشکل برخوردن
They got into trouble with the police.
با پلیس به مشکل برخوردند.
2
زحمت
مشکل
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پیسی
زحمت
وبال
سربار
نکبت
مشقت
مزاحمت
مترادف و متضاد
bother
inconvenience
1.I could give you a lift - it's no trouble.
1. من میتوانم تو را برسانم؛ زحمتی نیست.
to put somebody to trouble
کسی را به زحمت انداختن
I don't want to put you to a lot of trouble.
من نمیخواهم خیلی شما را به زحمت بیندازم.
[فعل]
to trouble
/ˈtrʌbl/
فعل گذرا
[گذشته: troubled]
[گذشته: troubled]
[گذشته کامل: troubled]
صرف فعل
3
مشوش کردن
دلواپس کردن
مترادف و متضاد
concern
worry
to trouble somebody
کسی را نگران کردن
I was troubled by the news.
من از شنیدن خبر نگران شدم.
4
مزاحم شدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
آزار دادن
زحمت دادن
آویزان شدن
مترادف و متضاد
bother
1.I'm sorry to trouble you, but you're sitting in my seat.
1. ببخشید مزاحم شما میشوم، اما شما در جای من نشستهاید.
تصاویر
کلمات نزدیک
trotter
trot
troposphere
tropics
tropical disease
trouble spot
troubled
troubled childhood
troublemaker
troubleshoot
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان