[اسم]

whip

/wɪp/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 شلاق

معادل ها در دیکشنری فارسی: تازیانه شلاق
  • 1.He cracked his whip and the horse leapt forward.
    1. او شلاقش را به صدا درآورد و اسب به جلو پرید.
[فعل]

to whip

/wɪp/
فعل گذرا
[گذشته: whipped] [گذشته: whipped] [گذشته کامل: whipped]

2 هم زدن

  • 1.Whip the egg whites up until stiff.
    1. سفیده‌های تخم‌مرغ را هم بزنید تا سفت شود.
whipped cream
خامه هم‌زده‌شده

3 شلاق زدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: شلاق زدن
  • 1.I don't like the way they whip their horses.
    1. من جوری که آنها اسب‌هایشان را شلاق می‌زنند، دوست ندارم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان