[فعل]

revenir

/ʀ(ə)vəniʀ/
فعل بی قاعده فعل ناگذر
[گذشته کامل: revenu] [حالت وصفی: revenant] [فعل کمکی: être ]

1 برگشتن بازگشتن، مراجعت کردن

مترادف و متضاد rentrer retourner
revenir à quelque part
به جایی برگشتن
  • 1. Il est revenu à la maison après des années à l'étranger.
    1. بعد از سال‌ها خارج کشور بودن، به خانه برگشته‌است.
  • 2. Je reviens à Lyon la semaine prochaine.
    2. من هفته بعد به لیون برمی‌گردم.
reviens vite !
زود برگرد!

2 به یاد (کسی) آمدن (به ذهن کسی) خطور کردن

مترادف و متضاد se souvenir oublier
revenir à quelqu'un
به ذهن کسی خطور کردن
  • 1. Ça me revient en mémoire.
    1. به ذهنم خطور می‌کند.
  • 2. Son nom m’est revenu cinq minutes après.
    2. اسمش 5 دقیقه بعد به یادم آمد.

3 رسیدن (قیمت) شدن، تمام شدن

مترادف و متضاد coûter
  • 1.Ça revient cher.
    1. گران تمام می‌شود.
revenir à quelqu'un
برای کسی تمام شدن
  • 1. Ça me revient 100 dollars.
    1. 100 دلار برایم تمام می‌شود.
  • 2. L'abonnement au club de remise en forme lui revient à 15 euros par mois.
    2. اشتراک باشگاه بدنسازی 15 یورو در ماه برایش تمام می‌شود.

4 برابر بودن (با) معادل بودن (با)

مترادف و متضاد équivaloir
revenir à quelque chose
برابر با چیزی بودن
  • 1. 27000 Toman revient 1 dollar.
    1. 27 هزار تومان برابر است با یک دلار.
  • 2. Cela revient en fait à un refus.
    2. آن در واقع برابر با اجتناب است.

5 [حرف، تصمیم و... ] پس گرفتن برگشتن

مترادف و متضاد reconsidérer réexaminer
revenir sur une décision
تصمیمی را پس گرفتن
  • 1. Je ne reviendrai pas sur mon choix.
    1. من انتخابم را پس نمی‌گیرم.
  • 2. Je revient sur mes paroles.
    2. حرف‌هایم را پس می‌گیرم.

6 دوباره آمدن دوباره برگشتن

مترادف و متضاد réapparaître
revenir à son ancien métier
دوباره به شغل سابق خود بازگشتن
  • J'aimerais revenir à mon ancien métier.
    دوست دارم به شغل سابقم برگردم.
le froid/le brouillard... revenir
سرما/مه... دوباره برگشتن
  • 1. Avec l'hiver, le froid est revenu.
    1. با زمستان، سرما دوباره برگشته‌است.
  • 2. Le brouillard est revenu.
    2. مه دوباره برگشته‌است.

7 از سر گرفتن دوباره پرداختن، بازگشتن

مترادف و متضاد retrouver
revenir à la vie
زندگی را از سر گرفتن
  • 1. Elle revient à la vie.
    1. زندگی را از سر می‌گیرد.
  • 2. Les gens, après la guerre, revient à la vie.
    2. مردم، پس از جنگ، زندگی را از سر می‌گیرند.

8 حال (کسی) خوب شدن شفا یافتن

مترادف و متضاد récupérer
revenir d'une maladie
بیماری کسی شفا یافتن
  • 1. Je souhaite revenir de cette maladie que diable.
    1. امیدوارم این بیماری لعنتی من شفا بیابد.
  • 2. Ma mère est revenue de sa maladie.
    2. بیماری مادرم شفا یافت.

9 خوش آمدن دوست داشتن

informal
مترادف و متضاد plaire
  • 1.Ce garçon a des manières qui ne me reviennent pas.
    1. این پسر رفتارهایی دارد که ازشان خوشم نمی‌آید.
  • 2.Ce geste, ça ne me revient pas.
    2. این حرکت را دوست ندارم.

10 تعلق گرفتن (به) رسیدن (به)

مترادف و متضاد échoir incomber
revenir à quelqu'un
به کسی تعلق گرفتن
  • 1. La part d'héritage qui lui revient.
    1. بخشی از ارثیه به او می‌رسد.
  • 2. Une sur huit d'héritage lui revient.
    2. یک هشتم ارثیه به او تعلق می‌گیرد.

11 (قوت، نیرو...) دوباره گرفتن

une force/énergie... revenir à quelqu'un
دوباره قوت/انرژی... گرفتن
  • 1. Après 10 jours de travail, la force lui revient.
    1. پس از 10 روز کار، دوباره قوت می‌گیرد.
  • 2. Les forces lui reviennent doucement.
    2. آرام‌‌آرام قوت می‌گیرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان