1 . پست (افسر پلیس) 2 . ضرب‌آهنگ 3 . ضربان 4 . شکست دادن 5 . تپیدن 6 . زدن 7 . بهتر بودن 8 . هم زدن 9 . اجتناب کردن 10 . زودتر رسیدن 11 . (راه) ایجاد کردن 12 . نفهمیدن 13 . کاملاً خسته
[اسم]

beat

/biːt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 پست (افسر پلیس) محل گشت‌زنی

on the beat
سر پست
  • More police officers out on the beat may help to cut crime.
    افسران پلیس بیشتر سر پُست، ممکن است به کاهش جرم و جنایت کمک کند.

2 ضرب‌آهنگ ریتم، ضرب

معادل ها در دیکشنری فارسی: ضرب
مترادف و متضاد rhythm
  • 1.Pause for two beats and then repeat the chorus.
    1. دو ضرب‌آهنگ مکث کن و بعد دوباره بندبرگردان را تکرار کن.
  • 2.The steady beat of the drums was soothing.
    2. ضرب پیوسته درام، آرامش‌بخش بود.
  • 3.This type of music has a strong beat to it.
    3. این نوع موسیقی، ضرب‌آهنگ شدیدی دارد.

3 ضربان

معادل ها در دیکشنری فارسی: ضربان
مترادف و متضاد palpitation pulsation pulse
  • 1.His heart skipped a beat when he saw her.
    1. وقتی که او را دید، قلبش یک لحظه ضربان نداشت [نزد].
heart beat
ضربان قلب
  • I put my head on her chest but I could feel no heart beat.
    سرم را روی سینه او گذاشتم اما هیچ ضربان قلبی حس نکردم.
[فعل]

to beat

/biːt/
فعل گذرا
[گذشته: beat] [گذشته: beat] [گذشته کامل: beaten]

4 شکست دادن غلبه کردن

مترادف و متضاد conquer defeat overcome vanquish win against lose
to beat somebody at something
کسی را در چیزی شکست دادن
  • He beat me at chess.
    او من را در شطرنج شکست داد.
to beat something
چیزی را شکست دادن
  • The government's main aim is to beat inflation.
    هدف اصلی دولت، شکست دادن [کنترل کردن] تورم است.
to beat somebody in something
کسی را در چیزی شکست دادن
  • I beat him in a game of chess.
    در بازی شطرنج او را شکست دادم.

5 تپیدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تپیدن
مترادف و متضاد palpitate pulsate pulse pump throb
heart beats
قلب می‌تپد [می‌زند]
  • 1. By the time the doctor had arrived, his heart had stopped beating.
    1. زمانی که دکتر رسید، قلب او دیگر نمی‌تپید [از تپیدن ایستاده بود].
  • 2. She's alive—her heart is still beating.
    2. او زنده است؛ قلبش هنوز می‌تپد.

6 زدن کوبیدن، کتک زدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: زدن گوشمالی دادن کوفتن کوبیدن
مترادف و متضاد bang hit strike
to beat something/somebody
چیزی/کسی را زدن
  • 1. He beat the table with his hand.
    1. او با دستش به میز کوبید.
  • 2. He was beating a drum.
    2. او داشت درام می‌زد.
  • 3. If we were caught we were beaten.
    3. اگر گیر می‌افتادیم، کتک زده می‌شدیم [کتک می‌خوردیم].
  • 4. They saw him beating his dog with a stick.
    4. آنها او را دیدند که سگش را با یک چوب می‌زد.
to beat + adv./prep.
کوبیدن
  • 1. Hailstones beat against the window.
    1. دانه‌های تگرگ به پنجره می‌کوبیدند.
  • 2. Somebody was beating at the door.
    2. کسی داشت به در می‌کوبید.
to beat something
به چیزی کوبیدن
  • He beat the table with his hand.
    او با دستش به میز کوبید.
to beat its wings
بال زدن (پرندگان)
  • The bird was beating its wings frantically.
    آن پرنده داشت باعجله بال می‌زد.

7 بهتر بودن

informal
مترادف و متضاد be better
to beat something
از چیزی بهتر بودن
  • Nothing beats home cooking.
    هیچ چیزی بهتر از غذای خانگی نیست.
it beats to do something
از انجام کاری بهتر بودن
  • I take the train, it beats driving for seven hours.
    من با قطار می‌روم، این بهتر از هفت ساعت رانندگی کردن است.

8 هم زدن مخلوط کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: هم زدن
مترادف و متضاد mix stir
to beat A and B together
(آ) و (ب) را با هم هم زدن
  • Beat the eggs and sugar together.
    تخم مرغ‌ها و شکر را (با هم) هم بزن.
to beat something up
خوب چیزی را هم زدن
  • Beat the eggs up.
    خوب تخم مرغ‌ها را هم بزنید.

9 اجتناب کردن دوری کردن

مترادف و متضاد avoid
to beat something
از چیزی اجتناب کردن
  • 1. If we go early, we should beat the traffic.
    1. اگر زود برویم، احتمالاً از ترافیک اجتناب کنیم.
  • 2. We were up and off early to beat the heat.
    2. ما زود بیدار شدیم و رفتیم تا از گرما اجتناب کنیم.

10 زودتر رسیدن

to beat someone to something
زودتر از کسی به چیزی رسیدن
  • The defender beat him to the ball.
    مدافع زودتر از او به توپ رسید.

11 (راه) ایجاد کردن

مترادف و متضاد make path
to beat a path (through, across, along, etc. something)
راه ایجاد کردن (از میان، به آن طرف، در امتداد و ... چیزی)
  • The hunters beat a path through the undergrowth.
    شکارچیان راهی از میان زیرگیاه ایجاد کردند.

12 نفهمیدن

to beat somebody
کسی نفهمیدن
  • 1. It beats me why he did it.
    1. نمی‌فهمم چرا او این کار کرد.
  • 2. It's a problem that beats even the experts.
    2. آن مشکلی است که حتی کارشناسان هم نمی‌فهمند.
  • 3. What beats me is how it was done so quickly.
    3. چیزی که من نمی‌فهمم این است که آن چگونه اینقدر سریع انجام شد.
[صفت]

beat

/biːt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more beat] [حالت عالی: most beat]

13 کاملاً خسته

مترادف و متضاد exhausted worn out
  • 1.I'm beat—I need an hour or so to rest.
    1. من کاملاً خسته هستم؛ به حدوداً یک ساعت استراحت نیاز دارم.
  • 2.You look beat.
    2. خیلی خسته به‌نظر می‌رسی.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان