خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . اجباری
[صفت]
compulsory
/kəmˈpʌlsəri/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more compulsory]
[حالت عالی: most compulsory]
1
اجباری
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اجباری
اضطراری
الزامآور
الزامی
بایسته
جبری
مترادف و متضاد
mandatory
optional
voluntary
1.Swimming was compulsory at my school.
1. شنا در مدرسه من اجباری بود.
2.The law made wearing seat belts in cars compulsory.
2. قانون بستن کمربند در ماشین را اجباری کرد.
تصاویر
کلمات نزدیک
compulsorily
compulsiveness
compulsive
compulsion
comptroller
compunction
computation
computational
compute
computer
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان