خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . تحمیل کردن
2 . اعمال کردن
[فعل]
to impose
/ɪmˈpoʊz/
فعل گذرا
[گذشته: imposed]
[گذشته: imposed]
[گذشته کامل: imposed]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
تحمیل کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تحمیل کردن
1.I don't want them to impose their religious beliefs on my children.
1. من نمیخواهم آنها اعتقادات مذهبی خود را به فرزندان من تحمیل کنند.
2.Some people like the sense of structure that a military lifestyle imposes.
2. برخی مردم حس نظم و انضباطی را که سبک زندگی نظامی تحمیل میکند، میپسندند.
2
اعمال کردن
وضع کردن
1.Banks are imposing stricter requirements for getting a loan.
1. بانکها دارند شرایط سختتری برای گرفتن وام اعمال میکنند.
تصاویر
کلمات نزدیک
importune
importunate
imports
importer
imported
imposed
imposing
imposition
impossibility
impossible
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان