خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . نصب کردن
[فعل]
to install
/ɪnˈstɔːl/
فعل گذرا
[گذشته: installed]
[گذشته: installed]
[گذشته کامل: installed]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
نصب کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
نصب کردن
مترادف و متضاد
remove
1.A hidden camera had been installed in the room.
1. یک دوربین مخفی در اتاق نصب شده بود.
2.Can you help me install this software?
2. میتوانی کمکم کنی این نرم افزار را نصب کنم؟
تصاویر
کلمات نزدیک
instagram
instability
inspiring
inspired
inspire
install a computer dictionary
install a program
install an antivirus program
installation
installment
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان