خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . آغاز کردن
2 . عصبانی شدن
[فعل]
to kick off
/kɪk ɔf/
فعل گذرا
[گذشته: kicked off]
[گذشته: kicked off]
[گذشته کامل: kicked off]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
آغاز کردن
شروع کردن
informal
مترادف و متضاد
open
start
1.He kicked off his tour in Chicago last week.
1. او گردشش را هفته پیش در شیکاگو آغاز کرد.
2
عصبانی شدن
دعوا و مرافعه کردن
informal
1.I don't want her kicking off at me again.
1. من نمیخواهم او دوباره از دست من عصبانی شود.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
kick in
kick down
kick back
kick around
kick
kick out
kick the bucket
kick up
kicking
kid
کلمات نزدیک
kick in
kick
kia
khmer
khalifa
kick out
kick start
kick the bucket
kick up
kick up a fuss
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان