خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . وظیفه
[اسم]
obligation
/ˌɑb.ləˈgeɪ.ʃən/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
وظیفه
تعهد، الزام
معادل ها در دیکشنری فارسی:
التزام
الزام
ایجاب
تعهد
دین
ذمه
وظیفهشناسی
وظیفه
1.If you have not signed a contract, you are under no obligation to pay them any money.
1. اگر قراردادی امضا نکردهای، تعهدی نداری که به آنها پولی پرداخت کنی.
2.You have a legal obligation to ensure your child receives a proper education.
2. وظیفه قانونی توست تا اطمینان حاصل کنی که فرزندت تحصیلات مناسبی دریافت کند.
تصاویر
کلمات نزدیک
obligated
oblation
objector
objectivity
objectively
obligatory
oblige
obliged
obliging
obligingly
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان