خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . اصل
2 . اصل اخلاقی
[اسم]
principle
/ˈprɪnsəpəl/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
اصل
مبنا
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اُس
اساس
اصل
عنصر
to be based on a principle
بر مبنای اصولی بودن
A good education ought to be based on multicultural principles.
تحصیلات خوب باید بر مبنای اصول چندفرهنگی باشد.
to establish a principle
اصل را گذاشتن/تعیین کردن
Establish the principle that when your office door is shut you must not be disturbed.
این اصل را بگذارید که وقتی در دفترتان بسته است نباید مزاحمتان شوند.
to work on the principle
بر این مبنا کار کردن
The organization works on the principle that all members have the same rights.
سازمان بر این مبنا کار میکند که همه اعضا حقوق یکسان دارند.
to run on a principle
بر مبنایی اداره شدن
The country is run on socialist principles.
کشور بر مبنای اصول سوسیالیستی اداره میشود.
2
اصل اخلاقی
to be against one's principles
برخلاف اصول اخلاقی کسی بودن
I refuse to lie about it; it's against my principles.
من از دروغ گفتن درباره آن امتناع میکنم؛ این برخلاف اصول اخلاقی من است.
to have principles
اصول اخلاقی داشتن
I may have no money and no power but I have principles.
من ممکن است پول و قدرت نداشته باشم، اما اصول اخلاقی دارم.
to stick to one's principles
به اصول اخلاقی خود پایبند بودن
Throughout this time, he stuck to his principles and spoke out against injustice.
در طول این زمان، او به اصول اخلاقیاش پایبند بود و علیه بیعدالتی سخن گفت.
to abandon one's principles
اصول اخلاقی خود را رها کردن
It has been said that he abandoned his principles while he was in power.
گفته شده است که او وقتی در مسند قدرت بود، اصول اخلاقیاش را رها کرده بود.
تصاویر
کلمات نزدیک
principally
principality
principal
princess
princely
principled
principles
principlism
principlist
print
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان