خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . حل کردن
[فعل]
to solve
/sɑːlv/
فعل گذرا
[گذشته: solved]
[گذشته: solved]
[گذشته کامل: solved]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
حل کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
چاره کردن
حل کردن
رفع کردن
مترادف و متضاد
answer
figure out
find an answer to
resolve
complicate
encode
1.They solved the problem in a way that benefited the entire neighborhood.
1. آنها جوری مسئله را حل کردند که تمام همسایگی منفعت بردند.
2.to solve a mystery
2. حل کردن معما
3.to solve an equation
3. حل کردن معادله
تصاویر
کلمات نزدیک
solution
soluble
solstice
soloist
solo album
solvency
solvent
solvent abuse
somatic
somber
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان