خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . راهنمایی
2 . انعام
3 . نوک
4 . اطلاع محرمانه
5 . انعام دادن
6 . کج کردن
7 . ریختن
8 . (بهطور جزئی) لمس کردن
9 . (نوک چیزی را) پوشاندن
10 . پیشبینی کردن
[اسم]
tip
/tɪp/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
راهنمایی
نکته، نصیحت
معادل ها در دیکشنری فارسی:
نصیحت
مترادف و متضاد
advice
counsel
hint
suggestion
tip on/for doing something
راهنمایی درباره/برای انجام کاری
1. Here are some handy tips for buying a computer.
1. اینها راهنماییهایی مفید برای خرید کامپیوتر هستند.
2. She gave me a useful tip for growing tomatoes.
2. او راهنمایی مفیدی برای پرورش گوجهفرنگی به من کرد.
tip on/for something
راهنمایی درباره/برای چیزی
We need some useful tips on how to save money.
ما راهنماییهایی مفید درباره چگونه پول جمع کردن نیاز داریم.
to give somebody a tip
به کسی راهنمایی دادن/کسی را راهنمایی کردن
He gave me some tips on how to improve my game.
او درباره چگونگی بهبود دادن بازیم به من چندین راهنمایی داد.
to follow a tip
از نکتهای پیروی کردن
To keep your bike in good condition, follow these simple tips.
برای اینکه دوچرخهات را در وضعیت خوب نگه داری، از این نکات ساده پیروی کن.
safety tips
نکات ایمنی
Ensure the safety of your family with a few simple safety tips from the Fire Service.
از ایمنی خانوادهتان با چندین نکته ایمنی ساده سازمان آتشنشانی اطمینان حاصل کنید.
2
انعام
معادل ها در دیکشنری فارسی:
انعام
مترادف و متضاد
gratuity
to leave a tip
انعام گذاشتن
Have you left a tip for the waiter?
برای پیشخدمت انعام گذاشتهای؟
to give somebody a (large/generous/big) tip
به کسی انعام (زیاد/سخاوتمندانه/بزرگ) دادن
He gave the waiter a generous tip.
او به پیشخدمت یک انعام سخاوتمندانه داد.
3
نوک
سر، رأس
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تک
نوک
مترادف و متضاد
cap
end
point
the tip of something
نوک/رأس چیزی
1. He kissed the tip of her nose.
1. او نوک بینی او را بوسید.
2. He stuck one of these on the tip of a pencil.
2. او یکی از اینها را نوک مدادی قرار داد.
3. It's on the tip of my tongue.
3. نوک زبانم است.
4. The tips of your fingers are dirty.
4. نوک انگشتانت کثیف هستند.
5. We took a bus to the northern tip of the island.
5. ما با اتوبوس به رأس شمالی آن جزیره رفتیم.
rubber/felt tip
نوک/سر لاستیکی/نمدی
He has a walking stick with a rubber tip.
او عصایی با سر لاستیکی دارد.
4
اطلاع محرمانه
گزارش محرمانه، هشدار پنهانی
مترادف و متضاد
secret information
secret warning
1.Acting on a tip, the police were able to find and arrest Upton.
1. با اقدام بر اساس یک اطلاع محرمانه، پلیس قادر به پیدا کردن و دستگیری "آپتون" بود.
2.The man was arrested after an anonymous tip.
2. آن مرد پس از یک گزارش محرمانه ناشناس، دستگیر شد.
hot tip
اطلاعات/پیشبینی موثق (معمولاً مسابقه اسبسواری)
Barry had a hot tip.
"بری" اطلاعات موثقی داشت.
[فعل]
to tip
/tɪp/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: tipped]
[گذشته: tipped]
[گذشته کامل: tipped]
صرف فعل
5
انعام دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
انعام دادن
مترادف و متضاد
give a tip to
reward
1.Americans were always welcome because they tended to tip heavily.
1. از آمریکاییها همیشه استقبال میشد چون آنها تمایل داشتند زیاد انعام دهند.
to tip somebody
به کسی انعام دادن
Did you remember to tip the waiter?
یادت ماند به پیشخدمت انعام دهی؟
to tip somebody something
به کسی مبلغی انعام دادن
She tipped the porter a dollar.
او به باربر یک دلار انعام داد.
6
کج کردن
واژگون کردن، خم کردن، کج شدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
کج کردن
مترادف و متضاد
lean
tilt
turn over
level
to tip something (+ adv./prep.)
چیزی را کج/خم کردن
1. Don't tip your chair.
1. صندلیات را کج نکن.
2. He tipped the wheelbarrow on its side.
2. او فرغون را به پهلو کج کرد.
3. She tipped her head back and laughed loudly.
3. او سرش را به عقب کج [خم] کرد و بلند خندید.
to tip (+ adv./prep.)
کج/خم شدن (به طرفی)
1. The boat tipped to one side.
1. قایق به یک طرف کج شد.
2. The seat tips forward to allow passengers into the back.
2. صندلی به جلو خم میشود تا به مسافران اجازه دهد که به عقب وارد شوند.
to tip somebody + adv./prep.
کسی را واژگون کردن [انداختن]
The bus stopped abruptly, nearly tipping me out of my seat.
اتوبوس ناگهان توقف کرد، نزدیک بود مرا از صندلیام واژگون کند [به زمین بیندازد].
7
ریختن
برگرداندن و خالی کردن، خالی کردن
مترادف و متضاد
empty
pour
unload
to tip something (+ adv./prep.)
چیزی را (در چیزی/جایی و ...) ریختن
1. Ben tipped the contents of the drawer onto the table.
1. "بن" محتویات کشو را روی میز ریخت.
2. She opened a can of beans and tipped them into a bowl.
2. او یک کنسرو لوبیا باز کرد و آن را در کاسهای ریخت [برگرداند و خالی کرد].
3. She tipped the dirty water down the drain.
3. او آب کثیف را لوله [چاه] فاضلاب ریخت.
8
(بهطور جزئی) لمس کردن
آرام ضربه زدن، با ضربه آرام به چیزی زدن
مترادف و متضاد
strike lightly
tap
touch
to tip something + adv./prep
چیزی را لمس کردن/به چیزی ضربه زدن/با ضربه آرام به چیزی زدن
1. I tipped his hoof with the handle of a knife.
1. سمش را با دسته چاقو لمس کردم.
2. The forward just managed to tip the ball into the net.
2. مهاجم فقط توانست با ضربهای آرام توپ را به تور بزند.
9
(نوک چیزی را) پوشاندن
مترادف و متضاد
cap
cover
top
to be tipped with something
نوک چیزی با/از چیزی پوشیده بودن
1. The mountains are tipped with snow.
1. نوک کوهها پوشیده از برف هستند.
2. The wings are tipped with yellow.
2. نوک بالها از رنگ زرد پوشیده هستند [زردرنگ هستند].
10
پیشبینی کردن
مترادف و متضاد
predict
to be tipped to do something
پیشبینی شدن انجام کاری (توسط کسی)
The actor is tipped to win an Oscar for his performance.
پیشبینی میشود که آن بازیگر برای بازیاش [ایفای نقشش] برنده یک اسکار شود.
to be tipped for/as something
برای/بهعنوان چیزی پیشبینی شدن
1. He’s tipped as a future world champion.
1. او بهعنوان قهرمان آتی جهان پیشبینی میشود.
2. The senator has been tipped by many as a future president.
2. توسط افراد بسیاری آن سناتور بهعنوان رئیسجمهور آتی پیشبینی شدهاست.
widely/strongly/hotly tipped
بهطور گسترده/قویاً/بهشدت پیشبینی شدن
He had been widely tipped to get the new post of deputy director.
بهطور گستردهای پیشبینی شده بود که او پست جدید نایب رئیس را بهدست آورد.
تصاویر
کلمات نزدیک
tiny
tint
tinsmith
tinsel
tinny
tip of the iceberg
tip of the tongue
tip off
tip over
tip the balance
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان