[صفت]

chief

/tʃiːf/
غیرقابل مقایسه
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 اصلی

معادل ها در دیکشنری فارسی: اصلی عمده
the chief problem/cause/reason
مشکل/علت/دلیل اصلی
  • The weather was our chief reason for coming here.
    آب و هوا دلیل اصلی ما برای به اینجا آمدن بود.

2 ارشد

  • 1.He is the chief economic adviser to the government.
    1. او مشاور اقتصادی ارشد دولت است.
[اسم]

chief

/tʃiːf/
قابل شمارش

3 رئیس فرمانده

معادل ها در دیکشنری فارسی: بزرگ رییس سالار
a police chief
رئیس پلیس
the new chief of the security forces
فرمانده جدید نیروهای امنیتی
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان