[فعل]

to detect

/dɪˈtɛkt/
فعل گذرا
[گذشته: detected] [گذشته: detected] [گذشته کامل: detected]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 تشخیص دادن کشف کردن، فهمیدن

مترادف و متضاد catch discover notice perceive
to detect something
چیزی را تشخیص دادن
  • The tests are designed to detect the disease early.
    آزمایش‌ها طراحی شده‌اند تا زود بیماری را تشخیص دهند.
to detect that...
فهمیدن [تشخیص دادن] اینکه...
  • 1. From her voice it was easy to detect that Ellen was frightened.
    1. به راحتی از صدایش می‌شد تشخیص داد که "الن" ترسیده بود.
  • 2. Sam Spade detected that the important papers had vanished.
    2. "سم اسپید" فهمید که مدارک مهمی ناپدید شده است.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان