1 . حرکت دادن 2 . اسباب‌کشی کردن 3 . متاثر ساختن 4 . منتقل کردن 5 . حرکت کردن 6 . اقدام کردن 7 . اسباب‌کشی 8 . اقدام 9 . حرکت
[فعل]

to move

/muːv/
فعل گذرا
[گذشته: moved] [گذشته: moved] [گذشته کامل: moved]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 حرکت دادن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تکان دادن حرکت دادن
مترادف و متضاد carry shift transfer transport
to move something
چیزی را حرکت دادن
  • 1. I'm so cold I can't move my fingers.
    1. به‌قدری سردم است که نمی‌توانم انگشتانم را حرکت دهم.
  • 2. Will you help me move this table to the back room?
    2. کمکم می‌کنی این میز را به اتاق پشتی حرکت دهم [ببرم]؟

2 اسباب‌کشی کردن نقل مکان کردن، تغییر مکان دادن

معادل ها در دیکشنری فارسی: اسباب‌کشی کردن نقل مکان کردن
مترادف و متضاد go away move away move out relocate
  • 1.We're thinking of moving - perhaps to the suburbs.
    1. به فکر تغییر مکان هستیم؛ شاید به حومه شهر.
to move from… to…
از جایی به جایی نقل مکان کردن
  • The company's moving from England to Scotland.
    شرکت دارد از انگلستان به اسکاتلند نقل مکان می‌کند.
to move away
اسباب‌کشی کردن
  • He's been all on her own since her daughter moved away.
    او از وقتی دخترش اسباب‌کشی کرد، تنها شده‌است.
to move house
اسباب‌کشی کردن
  • We moved house last week.
    ما هفته گذشته اسباب‌کشی کردیم.

3 متاثر ساختن متاثر کردن، موجب (احساس حزن، ترحم و ...) شدن

to move somebody
کسی را متاثر کردن
  • That movie really moved me.
    آن فیلم خیلی مرا متاثر کرد.
to be moved by something
  • I was deeply moved by his speech.
    من عمیقا با سخنرانی او متاثر شدم.

4 منتقل کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: انتقال دادن جابه‌جا کردن
  • 1.I'm being moved to the New York office.
    1. من دارم به دفتر [اداره] نیویورک منتقل می‌شوم.
to move something
چیزی را منتقل کردن
  • I moved the sentence to the end.
    من آن جمله را به آخر منتقل کردم.

5 حرکت کردن

مترادف و متضاد go pass walk stay put
to move + adv./prep. of place
حرکت کردن + قید/حرف اضافه مکان
  • 1. I thought I could hear someone moving about upstairs.
    1. فکر کردم صدای حرکت کردن کسی در طبقه بالا می‌شنوم.
  • 2. If you move along a bit, Tess can sit next to me.
    2. اگر کمی به کنار حرکت کنی [کنار بروی]، "تس" می‌تواند کنار من بنشیند.

6 اقدام کردن عمل کردن، دست‌به‌کار شدن

مترادف و متضاد act take action
  • 1.He moved against me.
    1. او علیه من عمل کرد.
  • 2.The police moved quickly to dispel the rumors.
    2. پلیس برای برطرف کردن شایعات، فورا اقدام کرد.
[اسم]

move

/muːv/
قابل شمارش

7 اسباب‌کشی نقل مکان

معادل ها در دیکشنری فارسی: اسباب‌کشی
مترادف و متضاد relocation
  • 1.Their move from Italy to the U.S. has not been a success.
    1. نقل مکان آن‌ها از ایتالیا به ایالات متحده، موفقیت‌آمیز نبوده‌است.
  • 2.What's the date of your move?
    2. تاریخ اسباب‌کشی تو کی است؟

8 اقدام عمل

معادل ها در دیکشنری فارسی: اقدام حرکت
مترادف و متضاد action initiative measure
  • 1.Buying that property was a smart move.
    1. خرید آن ملک اقدام هوشمندانه‌ای بود.
  • 2.It was a good career move.
    2. آن اقدام کاری خوبی بود.
to make a move towards/to do something
اقدامی در جهت چیزی انجام دادن
  • The management have made no move to settle the strike.
    مدیریت هیچ اقدامی برای فیصله دادن به اعتصاب نکرده است.

9 حرکت

مترادف و متضاد motion movement
  • 1.Don't make a move!
    1. حرکت نکن [تکان نخور]!
  • 2.Every move was painful.
    2. هر حرکتی دردناک بود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان