1 . حل کردن
[فعل]

to solve

/sɑːlv/
فعل گذرا
[گذشته: solved] [گذشته: solved] [گذشته کامل: solved]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 حل کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: چاره کردن حل کردن رفع کردن
مترادف و متضاد answer figure out find an answer to resolve complicate encode
  • 1.They solved the problem in a way that benefited the entire neighborhood.
    1. آنها جوری مسئله را حل کردند که تمام همسایگی منفعت بردند.
  • 2.to solve a mystery
    2. حل کردن معما
  • 3.to solve an equation
    3. حل کردن معادله
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان