1 . حکم
[اسم]

verdict

/ˈvɜrdɪkt/
قابل شمارش
[جمع: verdicts]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 حکم قضاوت

معادل ها در دیکشنری فارسی: رای
formal specialized
مترادف و متضاد decision judgement sentence
  • 1.Baffled by the verdict, the prosecutor felt that the evidence had been ignored.
    1. دادستان که از حکم (دادگاه) گیج شده بود، حس کرد که شواهد نادیده گرفته شده‌اند.
  • 2.We were cautioned not to base our verdict on prejudice.
    2. به ما هشدار داده شده بود که بر اساس تعصب رأی ندهیم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان