خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . مجسمه
2 . اندام
3 . شخصیت
[اسم]
la figura
/fiɣˈuɾa/
قابل شمارش
مونث
[جمع: figuras]
1
مجسمه
1.Compré estas figuras en una tienda de antigüedades cuando estuve en Francia.
1. من وقتی در فرانسه بودم، این مجسمهها را از یک مغازه عتیقهفروشی خریدم.
2
اندام
هیکل، بدن
1.Se distrajo un poco al ver la estupenda figura del modelo.
1. وقتی که او اندام فوقالعاده مدل را دید، حواسش پرت شد.
3
شخصیت
شخص
1.Hemingway fue una de las figuras literarias más destacadas del siglo XX.
1. "همینگوی" یکی از برجستهترین شخصیتهای ادبی قرن بیستم بود.
کلمات نزدیک
plan
esperar
máquina
grito
volar
caja
sustantivo
resto
capaz
belleza
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان