1 . حس کردن 2 . احساس خاصی داشتن
[فعل]

sentir

/sɛntˈiɾ/
فعل بی قاعده فعل گذرا
[گذشته: sentí] [حال: siento] [گذشته: sentí] [گذشته کامل: sentido]

1 حس کردن

  • 1.Después del accidente, no siente las piernas.
    1. او بعد از تصادف پاهایش را حس نمی‌کند.

2 احساس خاصی داشتن (sentirse)

  • 1.Me siento siempre cansado y no tengo energías.
    1. من همیشه احساس خستگی می‌کنم و انرژی ندارم.
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان