[اسم]

beginning

/bɪˈgɪn.ɪŋ/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 شروع ابتدا، آغاز

مترادف و متضاد dawn emergence opening start end
  • 1.I enjoyed my job at the beginning, but I'm bored with it now.
    1. من در ابتدا شغلم را دوست داشتم اما الان حوصله‌ام را سر می‌برد.
  • 2.She sat down and read the book straight through from beginning to end.
    2. او نشست و کتابی را دقیقا از ابتدا شروع کرد.
  • 3.We met at the beginning of 1998.
    3. ما همدیگر را در ابتدای سال 1998 ملاقات کردم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان