[فعل]

to begrudge

/bɪˈɡrʌdʒ/
فعل گذرا
[گذشته: begrudged] [گذشته: begrudged] [گذشته کامل: begrudged]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 حرص خوردن ناراضی بودن

مترادف و متضاد be resentful
  • 1.I begrudge every second I spent trying to help him.
    1. من از تک تک ثانیه هایی که سعی کردم به او کمک کنم حرص می خورم.
  • 2.They begrudge paying so much money for a second-rate service.
    2. آنها از پرداختن پول زیاد برای خدمات دست دوم ناراضی بودند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان