[فعل]

to besmirch

/bɪˈsmɜːrtʃ/
فعل گذرا
[گذشته: besmirched] [گذشته: besmirched] [گذشته کامل: besmirched]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 لکه دار کردن بدنام کردن، بی آبرو کردن

مترادف و متضاد soil stain sully
  • 1.He had deliberately set out to besmirch her reputation.
    1. او عمدا برنامه ریزی کرده بود که آبروی دختر را لکه دار کند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان