[فعل]

to break off

/breɪk ɔf/
فعل ناگذر
[گذشته: broke off] [گذشته: broke off] [گذشته کامل: broken off]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 ناگهان ساکت شدن ناگهان متوقف شدن

مترادف و متضاد stop talking
  • 1.She broke off in the middle of a sentence.
    1. او ناگهان وسط جمله ساکت شد [از سخن گفتن دست کشید].
  • 2.The speaker broke off in the middle of her speech.
    2. سخنگو وسط سخنرانی‌اش ناگهان ساکت شد.

2 بهم زدن قطع رابطه کردن

  • 1.She broke off the engagement just two weeks before the wedding.
    1. او نامزدی را درست دو هفته قبل از عروسی بهم زد.

3 (تکه‌ای از چیزی را) کندن جدا کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: قطع کردن
  • 1.He broke off another piece of chocolate for me.
    1. او تکه‌ای دیگر از آن شکلات را برای من کند.

4 خاتمه دادن پایان بخشیدن

  • 1.Britain threatened to break off diplomatic relations.
    1. بریتانیا تهدید کرد که به روابط دیپلماتیک خاتمه بدهد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان