Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . صندلی
2 . مدیر گروه (دانشگاه)
3 . رییس (جلسه، کمیته و ...)
4 . کرسی استادی (دانشگاه)
5 . ریاست جلسه را بر عهده داشتن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
chair
/tʃer/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
صندلی
معادل ها در دیکشنری فارسی:
صندلی
کرسی
مترادف و متضاد
seat
to sit in/on a chair
روی صندلی نشستن
He sat in his chair.
او روی صندلیاش نشست.
to take a chair
روی صندلی نشستن
Brian took a chair beside his wife.
"برایان" کنار زنش روی صندلی نشست.
to lean back in one's chair
روی صندلی خود تکیه دادن
He leaned back in his chair and took out his pipe.
او روی صندلی خود تکیه داد و پیپش را درآورد.
to get up/rise from one's chair
از صندلی خود بلند شدن/برخاستن
He got up from his chair and walked to the window.
او از صندلی خود بلند شد و به سمت پنجره رفت.
a chair leg/arm/back/seat
پایه/دسته/پشتی/جای نشیمن صندلی
The chair leg has broken.
پایه صندلی شکستهاست.
a comfortable/kitchen/empty/folding ... chair
صندلی راحتی/آشپزخانه/خالی/تاشو و...
1. She came and sat in an empty chair beside me.
1. او آمد و روی یک صندلی خالی کنار من نشست.
2. The hotel had a TV room with some nice comfortable chairs.
2. هتل یک اتاق تلویزیون با چند صندلی راحتی زیبا داشت.
کاربرد واژه chair به معنای صندلی
واژه chair به معنای صندلی به اثاثیهای گفته میشود که چهار پایه و یک پشتی دارد و یک فرد روی آن مینشیند. صندلی میتواند چوبی، فلزی یا پلاستیکی باشد.
2
مدیر گروه (دانشگاه)
(the chair)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
کرسی
مترادف و متضاد
chairperson
the chair of something
مدیر گروه چیزی
He holds the chair of philosophy at Oxford.
او مدیر گروه فلسفه در دانشگاه آکسفورد است.
3
رییس (جلسه، کمیته و ...)
4
کرسی استادی (دانشگاه)
مترادف و متضاد
professorship
[فعل]
to chair
/tʃer/
فعل گذرا
[گذشته: chaired]
[گذشته: chaired]
[گذشته کامل: chaired]
صرف فعل
5
ریاست جلسه را بر عهده داشتن
مسئول جلسه بودن
to chair a meeting/discussion ...
ریاست جلسه/مناظره و... را بر عهده داشتن
Who's chairing the meeting?
چه کسی ریاست جلسه را بر عهده دارد؟
[عبارات مرتبط]
chairman
1. رئیس
rocking chair
2. صندلی گهوارهای
تصاویر
کلمات نزدیک
chainsaw
chain-smoke
chain store
chain reaction
chain
chairlift
chairman
chairmanship
chairperson
chairwoman
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان