[اسم]

clutch

/klʌtʃ/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 یک لانه تخم (پرنده) یک دسته جوجه

2 کلاچ (اتومبیل)

معادل ها در دیکشنری فارسی: کلاج
  • 1.My car has no clutch.
    1. اتومبیل من کلاچ ندارد.
[فعل]

to clutch

/klʌtʃ/
فعل گذرا
[گذشته: clutched] [گذشته: clutched] [گذشته کامل: clutched]

3 محکم گرفتن محکم چسبیدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: محکم گرفتن کلاچ
مترادف و متضاد grasp grip
  • 1.The boy clutched his mother's hand.
    1. آن پسر دست مادرش را محکم گرفت.

4 کلاچ گرفتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: کلاچ گرفتن
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان