[اسم]

coordination

/koʊˌɔrdəˈneɪʃən/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 هماهنگی

معادل ها در دیکشنری فارسی: هماهنگی
  • 1.There wasn’t enough coordination between the committees.
    1. هماهنگی کافی بین کمیته‌ها وجود نداشت.

2 توازن تناسب

  • 1.This move requires coordination and balance.
    1. این حرکت به توازن و تعادل نیاز دارد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان