Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . هماهنگ کردن
2 . مختصات
3 . لباس ست
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to coordinate
/koʊˈɔːrdɪneɪt/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: coordinated]
[گذشته: coordinated]
[گذشته کامل: coordinated]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
هماهنگ کردن
ست کردن، هماهنگ بودن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
با کسی هماهنگ کردن
هماهنگ کردن
وفق دادن
1.This shade coordinates with a wide range of other colours.
1. این رنگ با گستره ی وسیعی از رنگ های دیگر هماهنگ است.
[اسم]
coordinate
/koʊˈɔːrdɪneɪt/
قابل شمارش
2
مختصات
1.You have the wrong coordinates.
1. تو مختصات اشتباه را داری.
3
لباس ست
تصاویر
کلمات نزدیک
cooperative
cooperation
cooperate
cooper
coop
coordinated
coordinates
coordination
coordinator
coot
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان