[فعل]

to coordinate

/koʊˈɔːrdɪneɪt/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: coordinated] [گذشته: coordinated] [گذشته کامل: coordinated]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 هماهنگ کردن ست کردن، هماهنگ بودن

  • 1.This shade coordinates with a wide range of other colours.
    1. این رنگ با گستره ی وسیعی از رنگ های دیگر هماهنگ است.
[اسم]

coordinate

/koʊˈɔːrdɪneɪt/
قابل شمارش

2 مختصات

  • 1.You have the wrong coordinates.
    1. تو مختصات اشتباه را داری.

3 لباس ست

تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان