[اسم]

disorder

/dɪˈsɔrdər/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 اختلال بیماری

معادل ها در دیکشنری فارسی: اختلال ناراحتی
  • 1.The family have a history of mental disorder.
    1. آن خانواده تاریخچه اختلال ذهنی دارد.
a blood disorder
یک بیماری خونی

2 بی‌نظمی بی‌قانونی

  • 1.His financial affairs were in complete disorder.
    1. امورات مالی او در بی‌نظمی کامل انجام می‌شد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان