[فعل]

to disobey

/ˌdɪsəˈbeɪ/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: disobeyed] [گذشته: disobeyed] [گذشته کامل: disobeyed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 سرپیچی کردن نافرمانی کردن، اطاعت نکردن

مترادف و متضاد obey
  • 1.She disobeyed her parents and went to the party.
    1. او از (اوامر) والدینش سرپیچی کرد و به آن مهمانی رفت.
  • 2.the king severely chastised those who disobeyed his orders.
    2. آن پادشاه، کسانی [آنهایی] را که از دستوراتش سرپیچی کردند [به دستوراتش اطاعت نکردند]، به شدت مجازات کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان