[فعل]

to entrench

/ɛntɹˈɛntʃ/
فعل گذرا
[گذشته: entrenched] [گذشته: entrenched] [گذشته کامل: entrenched]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 جای‌گیر شدن جا افتادن

disapproving
  • 1.Sexism is deeply entrenched in our society.
    1. تبعیض جنسیتی عمیقاً در جامعه ما جا افتاده‌است.

2 سنگربندی کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: سنگربندی کردن
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان