[جمله]

feel in one's bones

/fil ɪn wʌnz boʊnz/

1 در اعماق وجود خود حس کردن

مترادف و متضاد know in one's bones
  • 1.The train will be late. I feel it in my bones.
    1. قطار دیر خواهد رسید. در اعماق وجودم حسش می کنم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان