Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . عضلات را منقبض کردن (از ترس یا انزجار)
2 . شانه خالی کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to flinch
/flɪnʧ/
فعل ناگذر
[گذشته: flinched]
[گذشته: flinched]
[گذشته کامل: flinched]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
عضلات را منقبض کردن (از ترس یا انزجار)
چهره در هم کشیدن
1.He flinched at the sight of the blood.
1. او با دیدن خون چهره در هم کشید.
2
شانه خالی کردن
از فکر کردن به چیزی یا انجام کاری اجتناب کردن
1.He never flinched from doing his duty.
1. او هیچوقت از انجام دادن وظیفهاش شانه خالی نکرد.
تصاویر
کلمات نزدیک
flimsy
flight simulator
flight sergeant
flight recorder
flight path
fling
flint
flip
flip one's lid
flip out
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان