[فعل]

to flinch

/flɪnʧ/
فعل ناگذر
[گذشته: flinched] [گذشته: flinched] [گذشته کامل: flinched]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 عضلات را منقبض کردن (از ترس یا انزجار) چهره در هم کشیدن

  • 1.He flinched at the sight of the blood.
    1. او با دیدن خون چهره در هم کشید.

2 شانه خالی کردن از فکر کردن به چیزی یا انجام کاری اجتناب کردن

  • 1.He never flinched from doing his duty.
    1. او هیچوقت از انجام دادن وظیفه‌اش شانه خالی نکرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان