[فعل]

to flip

/flɪp/
فعل ناگذر
[گذشته: flipped] [گذشته: flipped] [گذشته کامل: flipped]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 دیوانه شدن

informal
  • 1.Sometimes I think you've flipped.
    1. گاهی اوقات فکر می‌کنم دیوانه شده‌ای.

2 ذوق‌زده شدن

informal
  • 1.I flipped when I saw her performance.
    1. وقتی که اجرایش را دیدم، ذوق‌زده شدم.

3 به شدت عصبانی شدن از خود بی‌خود شدن (به علت خشم)، کنترل خود را از دست دادن

مترادف و متضاد flip out

4 فشار دادن (دکمه، سوئیچ و ...) زدن کلید برق و ...

مترادف و متضاد flick
  • 1.To turn on the lights, just flip this switch.
    1. برای روشن کردن چراغ‌ها، کافی است این کلید را بزنید.
[اسم]

flip

/flɪp/
قابل شمارش

5 پشتک

معادل ها در دیکشنری فارسی: پشتک
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان