Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . تمرکز کردن
2 . تنظیم کردن
3 . فوکوس کردن (عکاسی)
4 . کانون توجه
5 . فوکوس (عکاسی)
6 . کانون زلزله
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to focus
/ˈfoʊkəs/
فعل ناگذر
[گذشته: focused]
[گذشته: focused]
[گذشته کامل: focused]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
تمرکز کردن
مترادف و متضاد
aim
concentrate
fix
point
zoom in
1.If you're going to beat your competitors, you need to focus.
1. اگر میخواهی رقبایت را شکست دهی، باید تمرکز کنی.
to focus on/upon somebody/something
تمرکز کردن روی کسی/چیزی
Focus on passing the test.
روی موفقیت در امتحان تمرکز کن.
2
تنظیم کردن
متمرکز کردن
مترادف و متضاد
adjust
to focus something
چیزی را تنظیم کردن
You'll need to focus the microscope carefully.
باید بهدقت این میکروسکوپ را تنظیم کنی.
3
فوکوس کردن (عکاسی)
لنز را تنظیم کردن
to focus on somebody/something
روی کسی/چیزی فوکوس کردن
She turned the camera and focused on Martin’s face.
او دوربین را چرخاند و روی صورت "مارتین" فوکوس کرد.
[اسم]
focus
/ˈfoʊkəs/
قابل شمارش
4
کانون توجه
مرکز (توجه)، تمرکز
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تمرکز
کانون توجه
کانون
مترادف و متضاد
central point
heart
nucleus
pivot
focus for something
کانون توجه برای چیزی
His comments provided a focus for debate.
نظرات او کانون توجهی [نقطه تقاطع] برای مباحثه ارائه کرد.
focus on something
مرکز توجه روی چیزی
We shall maintain our focus on the needs of the customer.
ما باید مرکز توجه خود را روی نیازهای مشتری نگه داریم.
to bring something in focus
چیزی را به مرکز توجه آوردن [چیزی را در مرکز توجه قرار دادن]
The incident brought the problem of violence in schools into focus.
آن حادثه مشکل خشونت در مدارس را به مرکز توجه آورد.
the main focus
کانون اصلی توجه/تمرکز اصلی
It was the main focus of attention at the meeting.
آن (موضوع)، کانون اصلی توجه در آن جلسه بود.
the primary/central focus
تمرکز اصلی
The film’s central focus is the relationship between the two women.
تمرکز اصلی فیلم رابطه بین دو زن است.
5
فوکوس (عکاسی)
وضوح تصویر
1.He raised his binoculars and adjusted the focus.
1. او دوربینش را بلند کرد و فوکوس آن را تنظیم کرد.
6
کانون زلزله
مرکز زلزله
specialized
تصاویر
کلمات نزدیک
focal point
focal length
focal
fob off
foamy
focus group
focus on
focused
fodder
foe
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان