Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . نیروی انتظامی
2 . زور
3 . نیرو
4 . مجبور کردن
5 . بهزور (کاری را) انجام دادن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
force
/fɔːrs/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
نیروی انتظامی
نیروی نظامی
to join the force
به نیروی انتظامی پیوستن
He joined the force twenty years ago.
او بیست سال پیش به نیروی انتظامی پیوست.
2
زور
قدرت، توان
معادل ها در دیکشنری فارسی:
زور
عنف
قوت
قهر
by force
بهزور
The army seized power by force.
ارتش قدرت را بهزور به دست گرفت.
to use force
از زور استفاده کردن
Teachers aren't allowed to use force in controlling their pupils.
معلمان اجازه ندارند برای کنترل دانشآموزانشان از زور استفاده کنند.
the force of something
قدرت/شدت چیزی
1. He was killed by the force of the explosion.
1. او توسط قدرت [شدت] آن انفجار کشته شد.
2. The force of the wind
2. قدرت باد
3
نیرو
نیرو (فیزیک)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
نیرو
the force of gravity
نیروی جاذبه
the security forces
نیروهای امنیتی
the work force
نیروی کار
[فعل]
to force
/fɔːrs/
فعل گذرا
[گذشته: forced]
[گذشته: forced]
[گذشته کامل: forced]
صرف فعل
4
مجبور کردن
بهزور وادار کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تحمیل کردن
زور گفتن
واداشتن
مجبور کردن
to force somebody
کسی را مجبور کردن
He didn't force me—I wanted to go.
او من را مجبور نکرد؛ خودم خواستم بروم.
to force somebody into doing something
کسی را مجبور به انجام کاری کردن
The President was forced into resigning.
رئیسجمهور مجبور به استعفا شد.
to force somebody to do something
کسی را مجبور به انجام کاری کردن
1. The President was forced to resign.
1. رئیسجمهور مجبور به استعفا شد.
2. You can't force her to make a decision.
2. نمیتوانید او را مجبور به تصمیمگیری کنید.
to force somebody into something
کسی را وادار به چیزی کردن
Ill health forced him into early retirement.
وضع سلامت بد او را وادار به بازنشستگی زودتر از موعد کرد.
5
بهزور (کاری را) انجام دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
وادار کردن
to force something
بهزور کاری کردن
1. Sabine forced a smile.
1. "سابین" بهزور لبخند زد.
2. They forced a confession out of the kids.
2. از آن بچهها بهزور اعتراف گرفتند.
to force something open
به زور چیزی را باز کردن
1. The thief forced the window open.
1. آن دزد، بهزور پنجره را باز کرد.
2. thieves tried to force open the cash register.
2. سارقان سعی کردند آن صندوق پول را بهزور باز کنند.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
forbidden
forbid
forbearing
forbear
for want of
force field
force hand
force out
forceful
forcefully
کلمات نزدیک
forbidding
forbidden
forbid
forbearing
forbearance
force majeure
force-out
forced
forced labor
forced landing
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان