[اسم]

hardship

/ˈhɑrd.ʃɪp/
قابل شمارش
[جمع: hardships]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 سختی مشکل

مترادف و متضاد destitution distress misfortune ease prosperity
  • 1.On account of hardship, Bert was let out of the army to take care of his sick mother.
    1. به دلیل مشکلات، "برت" اجازه ترک ارتش را گرفت تا از مادر بیمارش مراقبت کند.
  • 2.The fighter had to face many hardships before he became champion.
    2. مشت‌زن مجبور بود با سختی‌های زیادی مواجه شود قبل از اینکه قهرمان شود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان