Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . نقش بستن
2 . نقش
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to imprint
/ˈɪmprɪnt/
فعل گذرا و ناگذر
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
نقش بستن
مهر زدن، نشان گذاشتن
[اسم]
imprint
/ˈɪmprɪnt/
قابل شمارش
2
نقش
اثر، رد
1.The blow made an imprint on the skin.
1. ضربه ردی روی پوستش به جا گذاشت.
2.the imprint of a foot in the sand
2. نقش پا روی شن
تصاویر
کلمات نزدیک
impressively
impressive accomplishment
impressive
impressionistic
impressionist
imprison
imprisoned
imprisonment
improbable
impromptu
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان