[فعل]

to imprison

/ɪmˈprɪzn/
فعل گذرا
[گذشته: imprisoned] [گذشته: imprisoned] [گذشته کامل: imprisoned]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 زندانی کردن به زندان انداختن

معادل ها در دیکشنری فارسی: حبس کردن زندانی کردن
مترادف و متضاد incarcerate jail
  • 1.Some young mothers feel imprisoned in their own homes.
    1. بعضی مادران جوان خود را در خانه‌هایشان زندانی شده می‌یابند.
  • 2.They were imprisoned for possession of drugs.
    2. آنها به خاطر داشتن مواد مخدر به زندان افتادند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان