[فعل]

to inhibit

/ɪnˈhɪbət/
فعل گذرا
[گذشته: inhibited] [گذشته: inhibited] [گذشته کامل: inhibited]

1 مانع شدن منع کردن، باز داشتن، جلوگیری کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: باز داشتن منع کردن مانع شدن
مترادف و متضاد hinder impede allow assist
  • 1.Some workers were inhibited from speaking by the presence of their managers.
    1. برخی کارگرها به خاطر حضور مدیرها از حرف زدن منع شدند.
  • 2.This drug inhibits the growth of tumors.
    2. این دارو تومور را از رشد باز می دارد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان