[فعل]

to insist

/ɪnˈsɪst/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: insisted] [گذشته: insisted] [گذشته کامل: insisted]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 اصرار داشتن اصرار کردن، پافشاری کردن

مترادف و متضاد demand importune persevere persist give up
  • 1.She insisted that Sal was not jealous of his twin brother.
    1. او اصرار داشت که "سال" به برادر دوقلویش حسادت نمی‌کند.
  • 2.The doctor insisted that Marian get plenty of rest after the operation.
    2. دکتر اصرار داشت که "ماریان" بعد از عمل جراحی استراحتی طولانی داشته باشد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان