[اسم]

name

/neɪm/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 نام اسم

معادل ها در دیکشنری فارسی: اسم نام
مترادف و متضاد denomination title
  • 1."Hi, what's your name?" "My name's Diane."
    1. «سلام، نام تو چیست؟» «نام من "دایان" است.»
  • 2.Do you know the name of this flower?
    2. آیا اسم این گل را می‌دانی؟
first/last name
اسم کوچک/نام خانوادگی
  • What's your first and last name?
    اسم کوچک و نام خانوادگی‌تان چیست؟
full name
نام کامل
  • Please write your full name and address on the form.
    لطفاً نام کامل و نشانی خود را روی فرم بنویسید.
a name for something/somebody
اسمی برای چیزی/کسی
  • That would be a good name for a dog.
    آن اسم خوبی برای یک سگ خواهد بود.
name of something/somebody
نام چیزی/کسی
  • What's the name of that mountain in the distance?
    نام آن کوه در دوردست چیست؟
کاربرد اسم name به معنای نام یا اسم
اسم name در این مفهوم اشاره دارد به لغت یا لغاتی که یک فرد، چیز، حیوان و مکان و ... بدان نامیده و شناخته شده می‌شود. مثال:
".Please write your full name and address on the form" (لطفاً نام کامل و نشانی خود را روی فرم بنویسید.)

2 شهرت آوازه، اسم، آبرو

معادل ها در دیکشنری فارسی: آبرو
مترادف و متضاد honour reputation
to clear one's name
اسم خود را مبرا کردن
  • She went to court to clear her name.
    او به دادگاه رفت تا اسمش را مبرا کند [آبرویش را حفظ کند].
to give somebody a bad name
به چیزی شهرت بدی دادن
  • Their actions gave football a bad name at the time.
    در آن زمان، اعمال آنها شهرت بدی به فوتبال داد.
to make one's name
به شهرت رسیدن/آوازه پیدا کردن
  • She first made her name as a writer of children's books.
    او ابتدا به‌عنوان نویسنده کتاب‌های کودکان به شهرت رسید.
to make a name for oneself
به شهرت رسیدن
  • He's made quite a name for himself.
    او به شهرت زیادی رسیده است.
good name for something
آوازه خوبی در چیزی/برای کاری
  • The college has a good name for languages.
    این دانشکده، آوازه خوبی در زبان‌ها دارد.
کاربرد اسم name به معنای شهرت، اسم، آبرو
اسم name در مفهوم "آبرو" و "شهرت" اشاره دارد به نظر دیگران نسبت به یک فرد و احترامی که برای او قائل هستند و در واقع طرز تفکر آنها نسبت به او و میزان سرشناسی یک فرد. مثال:
".She went to court to clear her name" (او به دادگاه رفت تا اسمش را مبرا کند [آبرویش را حفظ کند].)
".Their actions gave football a bad name at the time" (در آن زمان، اعمال آنها شهرت بدی به فوتبال داد.)

3 فرد معروف آدم برجسته، فرد مشهور

مترادف و متضاد celebrity famous person star
  • 1.Some of the biggest names in Hollywood will be at the party.
    1. برخی از معروف‌ترین افراد هالیوود در آن مهمانی خواهند بود.
  • 2.The event attracted many famous names.
    2. این رویداد، افراد مشهور زیادی را جذب کرد.
[فعل]

to name

/neɪm/
فعل گذرا
[گذشته: named] [گذشته: named] [گذشته کامل: named]

4 نامیدن اسم گذاشتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: خواندن نامیدن
مترادف و متضاد baptize call label
to name somebody/something (+ noun)
کسی/چیزی را (چیزی) نامیدن
  • We named our dog "Max".
    ما سگمان را "مکس" نامیدیم [ما اسم سگمان را مکس گذاشتیم].
to name somebody/something after/for somebody
نام کسی را روی کسی/چیزی گذاشتن
  • He was named after his father.
    نام پدرش روی او گذاشته شد.
کاربرد فعل name به معنای نامیدن
فعل name در این مفهوم به معنای انتخاب اسم برای کسی یا چیزی است. مثال:
".We named our dogs Max" (ما سگمان را "مکس" نامیدیم.)

5 شناسایی کردن با اسم شناسایی کردن، اسم گفتن

مترادف و متضاد identify mention specify
to name somebody/something
نام کسی/چیزی را گفتن/کسی/چیزی را (با اسم) شناسایی کردن
  • 1. He couldn't name his attacker.
    1. او نتوانست اسم فرد مهاجم [ضارب] خود را بگوید [او نتوانست فرد مهاجم را شناسایی کند].
  • 2. The victim has not yet been named.
    2. قربانی هنوز شناسایی نشده است.
to name somebody/something as somebody/something
کسی/چیزی را با عنوان [به اسم] کسی/چیزی شناسایی کردن
  • The dead man has been named as John Mackintosh.
    مرد مرده به اسم "جان مکینتاش" شناسایی شده است.
کاربرد فعل name به معنای اسم کسی را گفتن
فعل name در این مفهوم اشاره دارد به گفتن اسم کسی و در واقع شناختن او. مثال:
".He couldn't name his attacker" (او نتوانست اسم فرد مهاجم [ضارب] را بگوید.)

6 مشخص کردن نام بردن، گفتن

مترادف و متضاد specify
to name something
چیزی را مشخص کردن
  • 1. Just name the time and the place and I'll be there.
    1. فقط زمان و مکان را مشخص کن و من آنجا خواهم بود.
  • 2. Name your conditions.
    2. شرایطت را مشخص کن [نام ببر].
  • 3. They're engaged, but they haven't yet named the day.
    3. آن‌ها نامزد هستند، اما هنوز روز (عروسی) را مشخص نکرده‌اند.

7 منصوب کردن گماشتن، انتخاب کردن

مترادف و متضاد appoint choose
to name somebody (as) something
کسی را (به‌عنوان) چیزی منصوب کردن
  • I had no hesitation in naming him (as) captain.
    من هیچ تردیدی در منصوب کردن [انتصاب] او (به‌عنوان) کاپیتان نداشتم.
to name somebody (to something)
کسی را (در چیزی) منصوب کردن/گماشتن
  • When she resigned, he was named to the committee in her place.
    وقتی که او استعفا داد، او در کمیته به جای او گماشته شد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان