[عبارت]

on one's last legs

/ɑn wʌnz læst lɛgz/

1 نفس های آخر را کشیدن به روغن سوزی افتادن

  • 1.I've had this laptop for five years now, and it's really on its last legs.
    1. من این لپ تاپ را پنج سال است که دارم، و الان واقعا به روغن سوزی افتاده است.
  • 2.It looks as though her grandfather's on his last legs.
    2. به نظر می رسد پدربزرگش دارد نفس های آخرش را می کشد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان