[فعل]

to organise

/ˈɔːr.gəˌnɑɪz/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: organised] [گذشته: organised] [گذشته کامل: organised]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 ساماندهی کردن برنامه‌ریزی کردن

  • 1.He organised the whole event.
    1. او کل رویداد را ساماندهی کرد.

2 مرتب کردن

  • 1.The books were organised on the shelves according to their size.
    1. کتاب‌ها بر اساس اندازه‌شان روی قفسه‌ها مرتب شده بودند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان