[فعل]

to quibble

/ˈkwɪbəl/
فعل گذرا
[گذشته: quibbled] [گذشته: quibbled] [گذشته کامل: quibbled]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 بحث کردن (سر هیچ و پوچ) خرده گیری بی جا، حاشیه رفتن

مترادف و متضاد argue
  • 1.The lawyers spent so much time quibbling over trivial details.
    1. وکلا وقت زیادی را صرف بحث کردن جزئیات ناچیز [بیهوده] کردند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان