[فعل]

to represent

/ˌreprɪˈzent/
فعل گذرا
[گذشته: represented] [گذشته: represented] [گذشته کامل: represented]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 بازنمایی کردن نشان دادن، بیان کردن

to represent somebody/something
کسی/چیزی را بازنمایی کردن
  • 1. The carvings represent a hunting scene.
    1. حکاکی‌ها یک صحنه شکار را بازنمایی می‌کند.
  • 2. The map represents Italy in the 12th century.
    2. (این) نقشه، ایتالیا را در قرن دوازدهم نشان می‌دهد.
to represent somebody/something (as somebody/something)
کسی/چیزی را (به‌صورت کسی/چیزی) بازنمایی کردن
  • The Egyptian goddess is represented as a woman with cow's horns.
    (این) الهه مصری به‌صورت زنی با شاخ گاو بازنمایی می‌شود.

2 نماینده بودن

to represent something/somebody
نماینده چیزی/کسی بودن
  • He was chosen to represent France at the Olympics.
    او انتخاب شد تا نماینده کشور فرانسه در المپیک باشد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان