Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . بازنمایی کردن
2 . نماینده بودن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to represent
/ˌreprɪˈzent/
فعل گذرا
[گذشته: represented]
[گذشته: represented]
[گذشته کامل: represented]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
بازنمایی کردن
نشان دادن، بیان کردن
to represent somebody/something
کسی/چیزی را بازنمایی کردن
1. The carvings represent a hunting scene.
1. حکاکیها یک صحنه شکار را بازنمایی میکند.
2. The map represents Italy in the 12th century.
2. (این) نقشه، ایتالیا را در قرن دوازدهم نشان میدهد.
to represent somebody/something (as somebody/something)
کسی/چیزی را (بهصورت کسی/چیزی) بازنمایی کردن
The Egyptian goddess is represented as a woman with cow's horns.
(این) الهه مصری بهصورت زنی با شاخ گاو بازنمایی میشود.
2
نماینده بودن
to represent something/somebody
نماینده چیزی/کسی بودن
He was chosen to represent France at the Olympics.
او انتخاب شد تا نماینده کشور فرانسه در المپیک باشد.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
repose
reporter
reportage
report
reply
representative
reprimand
reprise
reproach
reproduce
کلمات نزدیک
reprehensible
repossession
repossess
repository
repose
representation
representational
representations
representative
repress
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان